﷽
.
عکس متعلق است به این بخش از کتاب #دلتنگ_نباش
.
وقتی برای عیددیدنی به خانۀ رضا رفته بودند، [روحالله]پیشنهاد داد همه با هم به خانۀ رسول بروند و عید را به پدر و مادرش تبریک بگویند. همه از پیشنهادش استقبال کردند. .
رضا با پدر رسول هماهنگ کرد و راهی خانۀ#شهید_رسول_خلیلی شدند. روحالله و زینب بههمراه رضا و پدر و مادرش. زینب خیلی هیجان داشت. دوست داشت مجدداً مادر رسول را از نزدیک ببیند.
وارد خانه که شدند، عکس بزرگ رسول اولین چیزی بود که به چشم میآمد. کمی که نشستند، از مادر رسول خواستند از پسرش بگوید. او هم شروع کرد به تعریف: از خصوصیات اخلاقی و رفتاریاش گفت، از مرام و مردانگیاش، از جهادی که در راه خدا انجام داده بود، از اینکه با رضایت قلبی پسرش را راهی کرده بود و از وصیتنامهای که رسول بهکمک او نوشته بود.
زینب با دقت به حرفهایش گوش میداد. هیجانش باعث شده بود قلبش تندتر بزند. صحبتهایش که تمام شد، زینب طوری که فقط مادر رسول بشنود، گفت: حاجخانوم، آقا رسول عروسی ما اومده بودن. اون شبی که روحالله خبر شهادتشون رو آورد، با هم فیلم عروسی رو گذاشتیم و کلی گریه کردیم.»
ـ خدا حفظتون کنه. میشه بعداً فیلم عروسیتون رو بیارید منم ببینم؟
ـ بله، حتماً.
مادر رسول از جایش بلند شد و گفت: بیاید اتاق پسرم رو نشونتون بدم.» زینب بههمراه مادر رضا بلند شدند و بهدنبال او رفتند. کتابها و تابلوهای اتاق، نظر زینب را به خود جلب کرده بود. داشت به آنها نگاه میکرد که انگار چیزی یادش آمده باشد، گفت: حاجخانوم، برای زندگی من خیلی دعا کنید. شوهرم میخواد بره جای آقا رسول. نه میتونم منصرفش کنم نه دوست دارم این کار رو بکنم، اما خیلی میترسم. هر بارم که میرم سر مزار آقا رسول، خیلی میگم که برای زندگیمون دعا کنن. شما هم برام دعا کنید.»
مادر رسول لبخندی پر از مهر تحویل زینب داد و گفت: من دعاگوی همۀ جوونا هستم. حتماً برای شما هم دعا میکنم. انشاءالله خوشبخت و عاقبتبهخیر بشی دخترم.»
از خانۀ شهید خلیلی که بیرون آمدند، زینب گفت: روحالله، هر سال بیاییم خونهشون. خیلی مهمونی خوبی بود.»
- آره، به امید خدا هر سال حتماً میاییم.
بهترین و خاصترین مهمانیای که در آن سال رفتند، خانۀ شهید رسول خلیلی بود.
کانال شهید قربانی
درباره این سایت